امروز دیرتر از همیشه خودم را از رختخواب کندم و پشتِ میزِ کار گذاشتم. فاصلهی زمانی بیداری تا پا شدنام داشت بیشتر از روزهای قبل میشد. به تجربهی ایام، هروقت اینچنین صبح را آغاز میکردم، روز به خوبی و خوشی گذر نمیکرد. در همین حین و بین، جایی در ناخداگاهام، جملاتی تداعی و تکرار میشد که معنای همهاش دعوت به آغازِ بانشاطتر آنروز بود. گویی که خودم میخواستم خود را، خودِ واقعی آن لحظه را انکار کنم.
از همان لحظه تا حالا حالام خوب نیست. هم نمیدانم چرا و هم میدانم. نمیدانم، چون نمیتوانم روی اتفاق مشخصی دست بگذارم. مثلا کسی از نزدیکانم طوریاش نشده، با کسی دعوا نکردم و بیمار هم نیستم. میدانم، چون خود را در دورهای مییابم که از هر طرفش میشود دلیلی برای پریشانی پیدا کرد. میتوانم بگویم حالم خوب نیست چون روز را با خبر اعدام آغاز کردم. چون اینترنت مثل حتی همین دیروز نیست. چون میشود در هرلحظه خبر ناگوار تازهای را شنید و تعجب نکرد.
نشستم به گفتوگو با فرید و عاطفه دربارهی موضوعی که مهم بود و یکی-دو باری هم به عقب انداخته بودیم. دیگر جا برای کِش آوردنش نبود. بعدش نگاهی به تسکهای پُرشماری انداختم که بعضیشان از اهمال هفتهی قبلم روی هم افتاده بودند. برخیشان تمرکز میخواست و بیشترشان حوصله. هیچکدام را در خود نمییافتم.
میتوانستم از فرمولِ جوابپسدادهای تبعیت کنم که در در بسیاری از موقعیتهای مشابه به کار آمده بود: قهوهی دیگری بسازم و سیگاری روی بالکن بگیرانم و بعد، دل به دلِ کارهای بسیار دهم. یا میتوانستم از آموزههای کار عمیق بهره بگیرم و خود را چنان بر یکی از مهمترین کارهای آنروز متمرکز کنم که هر چیز دیگری را، برای چندی، از یاد ببرم. اما دلم نمیخواست.
در لپتاپ را بستم و خودم را به همانجا رساندم که از آن میآمدم. روی تخت افتادم و به دیوار کنارش چسبیدم و از زیر پتو، به امین پیام دادم که منتظر پاسخ من روی تسکی که اولویتاش را بالا گذاشته، نباشد. منتظر جوابش نماندم و چشمهایم را بستم.
تسلیم شدم. به اینکه حالم خوب نیست، باختم و کنار نشستم. تصمیم گرفتم که وجود این حالِ ناخوب را نفی نکنم و مقابلش نایستم. چشمهایم هنوز بسته بود.
ماههاست که در پاسخ به پرسش «حالت چطوره؟» که در آغاز هر گفتوگویی پرسیده میشود، چند لحظه تأمل میکنم و در خودم دنبال پاسخ واقعیاش میگردم تا به عادت، عبارتِ تکراری «خوبم، شما چطوری؟» را واگویه نکنم. این را از ابوالفضل یاد گرفتم. یکبار که از او پرسیدم چطوری گفت «افتضاح، تو چطوری؟» و راست میگفت. بعدترش در همان گفتوگو گفت که چرا حال افتضاحی دارد و من هم هاجوواج نگاهش کردم. پناه بردم به جملهی تکراری دیگری. «انشالله درست میشه»
دارم تمرین میکنم که با خودم، چه وقتی حالم خوب است و چه ناخوب، کنار بیایم. خود را در هر موقعیتی بپذیرم و اصراری بر تغییرِ احوالم نداشته باشم. فکر میکنم که حق دارم همیشه خوب نباشم، و موظفام این حق را به رسمیت بشناسم.
خیلی خوب مینویسی میلاد جان. آدم دلش نمیخواد تموم بشه 😌
شما با لطف میخونی، مینا جان.
قبلا اگر سوال میپرسیدند که «حالت چطوره؟»، میگفتم: عالی
بیش از ۱۰۰ روزه که جواب من به این پرسش شده خوب نیستم یا اینکه بد نیستم
هر روز تلاش میکنم که خوب باشم اما همیشه دلیلی برای خوب نبودن هست، گوشه از قلبم غمی نشسته که قصد بلند شدن از جایش را ندارد.
البته گاهی دستش را میگیرم که بلندش کنم اما با قضاوت دیگران مواجه میشوم، البته مطمئنم که اگر دستش را هم بگیرم و بلندش کنم خیلی سریع دوباره سر جای خودش مینشیند.
هشتگ …
من هم. و فکر کنم همه. اصلا «غم» یکخورده تعریفش انگار عوض شد برای من.
فک کنم امیدوار کننده باشه اینکه که همه با هم غمگینیم. خدایی خوشحال شدم تنها نیستم.