یکروز قبل از شروع سال تازه نزدیک بود بمیرم. در آن هنگام البته نمیدانستم که دارم میمیرم، اما بعد که مامور اورژانس آمد و توضیح داد که چهکار احمقانهای بوده که دو مایع شویندهی قوی را باهم استفاده کردم و عواقبش چههاست و چقدر به آن عواقب نزدیک بودم، فهمیدم که داشتم میمردم و خودم خبر نداشتم. نمیدانم آدمهای دیگری که میمیرند، در دقیقههای آخر حیاتشان به چه فکر میکنند و از کجا میفهمند که این توبمیری دیگر از آن تو بمیریها نیست. من به آن مرحله نرسیدم و حضور مرگ را، در زمانیکه امکانش بود، احساس نکردم. وقتی فهمیدم چه موقعیتی را از دست دادم که از آن جسته بودم.
مامور اورژانس وقتی مطمئن شد که حالام به پایداری رسیده، خداحافظی کرد و رفت. قبلش برایم صندلی آورد و کنار پنجرهی آشپزخانه گذاشت و خواست که یکی-دو ساعت همانجا بنشینم و کاری نکنم. آن صندلی هنوز در آشپزخانه است و روزی چندبار روی آن مینشینم، سیگاری میگیرانم و به چیزهای بیربط و باربطی فکر میکنم.
به سال گذشته فکر میکنم که چطور از میانهاش همهچیز تغییر کرد. به آدمهایی که نمیشناختم و حالا بیشتر از هر نزدیکِ دیگری، نامشان در ذهنام تکرار میشود. ژینا و نیکا و سارینا. خدانور و کیان و محمد. به مرگ فکر میکنم که چقدر میتواند قریبالوقوع باشد. که میتواند فقط برای همسایه نباشد. میتواند همینحالا، همینجوری و بیهوا بیاید و ما را با خود ببرد هرکجا که خواست. میتواند بیهوده باشد یا پر از معنا. میشد من حالا این واژهها را به هم وصله نکنم و آبی هم از آبی تکان نخورد. و شده مرگی همچون مرگ کیان، که چه آبهایی را که تکان نداده. به خودم میگویم خوب شد که نمردم، آنطور بیخاصیت و لوس و از سرِ ندانمکاری و بیعرضگی.
به معنی بسیاری از واژهها فکر میکنم که گویی تا همین چندماه پیش دستِ کمشان میگرفتم و تخمین درستی از مختصاتشان نداشتم. به خشم و ترس و اندوه. به امید و عصیان و استیصال. یاد گرفتم که نگرانی و تشویش میتواند چیزی ورای احساسی باشد که یادت نمیآید اتو ر از برق کشیدی یا نه. میتواند کاری کند که ساعتها به صفحهی مقابلت خیره بمانی و مدام و مدام از خودت بپرسی حالا چه باید بکنم؟ حالا چه میشود؟
کولهپشتیام در سال تازه چندان سنگین نیست. «اکنون» را که سال قبل در کوله گذاشتم، نگه میدارم و مطمئن میشوم که «انتظار» درش نمانده باشد. دلم میخواهد «امیدواری» را هم از کوله در بیاورم. اما فکر میکنم اگر آن نباشد، یکجای کار میلنگد. یکجوری که چندان دمدستام را نگیرد و به چشم هم نیاید، جایی برایش پیدا میکنم. احتمالا کنار «تلاش»ها میگذارماش.
دمت گرم میلاد جان. چه خوب مینویسی. لذت میبرم از خوندن نوشته هات. فقط کاش بیشتر بنوسی
سلام پادکستهاتون رو توی گوگل پادکست گوش میدم خیلی خوبه. خدا قوت. مانا باشی