از خدا که پنهان نیست، چندروز پیش دیدم که دارم میترسم. ماجرا اینجور آغاز شد که اسما داشته در فیسبوکاش دنبال آن بخشی میگشته که کد یکبار مصرف میسازد، یکدفعه به امکانی رسیده که با آن میشود یکی را وصی خود برای اکانتت بعد از آنکه دار فانی را وداع گفتی کنی. یککاره، ایمیل من را نوشته و من را کرده کسیکه بعد از درگذشتاش -زبانم لال- میتواند روی فیسبوکش بنویسد چه شده و چطور شده. هرچیز دیگری هم دلم بخواهد میتوانم آنجا بنویسم البته.
کلهی سحر که بیدار شدم، اول خودم را وارسی کردم که ببینم هنوز گلودرد دارم یا نه. که داشتم. بعد، از همان لای پتو ایمیلهایم را چک میکردم که این نامه در رأسشان بود. دلآشوب شدم که نکند بلایی سرِ خودش آورده باشد؟ اینکه تا همین دیروز حالش خوب بود و داشت قینوس میگفت مثل همیشه؟ غربت نگرفته باشدش؟ حالا خدا لعنت کند شیطان را، در همین هول و ولا به این هم فکر کردم که آخر دیگر چه کسی جز عمهخانمهای طاغوتی که دهها سال پیش مهاجرت کردهاند، فیسبوک چک میکند که بخواهد خبر مرگ اینوآن را بخواند؟
روی تلگرام پیامی نوشتم که خوبی؟ سالمی؟ زندهای هنوز؟ یا یک همچین چیزهایی. جواب نداد. احتمال دادم -و امیدوار ماندم- که خواب باشد. همانطور که هیچوقت تطابق ماههای میلادی با شمسی را یاد نگرفتم، تفاوت زمانی ممالک مختلف را هم فهم نکردم. حالا بگذریم، امید و احتمالم درست از آب درآمد. بعدترش نوشت، آنچه در ابتدا گفتم را. من اما در جایی از زمان، میان برخورد با آن ایمیل تا آنلحظه که پیامِ اسما رسید، ترس برم داشته بود. اول بابت از دست دادنِ دوستی که چند هزار کیلومتر آنطرفتر است و بعد، با کمی خودخواهی، برای از دست دادنِ خودم که همین کنارِ خود نشستهام و از گلودرد شکایت میکنم.
ترس مقولهی عجیب و غریبی است و تکلیفمان هم با آن معلوم نیست. علیالقاعده هیچ آدمِ عاقلی نباید دلش بخواهد که بترسد. اما بعضی وقتها، همین آدمِ عاقل، پول میدهد و وقت میسوزاند که در اتاقهای فرار زهره ترک شود. یا فیلم ترسناک میبیند که بعد از تماشا مجبور شود تا صبح چراغ اتاقش را روشن بگذارد. دیدهام که میگویم.
همین عجیب و غریب بودن ترس است که موجب میشود نتوانیم مثل آدم توصیفش کنیم. گاهی به آن تشویش میگوییم و گاهی دلهره. گاهی نگرانی و گاهی اضطراب. یعنی برای آنکه بگوییم ترسیدیم، یکسری حالات دیگر را پشتِ هم قطار میکنیم که به دیگری بفهمانیم چه از سر گذراندیم. عموما هم طرف نمیفهمد. ما هم خسته میشویم که حالیاش کنیم. بعد هم به طرف میگوییم که درکم نمیکنی. او هم هاجوواج نگاهمان میگویم. اینرا هم دیدهام که میگویم.
ترسِ آنروزِ من اما فرق داشت. مادامیکه داشتم به کارهای مهم و نامهمِ آنروزم میرسیم، که از روزهای قبلش روی هم تلنبار شده بود، این فکر هم گوشهای از کلهام میچرخید که اگر الان ناغافل پایام به جایی گیر کند و به سرم به گوشهای بخورد و درجا جانبهجانآفرین بسپارم چه؟ یا کمتر سینمایی و بیشتر رویایی، شبیه به مادربزرگم، که بعد از صبحانه در جایاش خوابید و دیگر بیدار نشد. تکلیفِ قسطهایم چه میشود؟ آخر این کتابی که تا نصفه خواندم و خیلی هم خوشم آمده چه میشود؟ مادرم چطور تاب بیاورد اصلا؟ حالا بقیه هم جای خود.
خدا به سر شاهد است که در هیچکدام از عواقبِ رحلتِ قریبالوقوعام، نشانی از «ترس از خودِ مرگ» نیافتم. همهاش مربوط به دیگری و دیگران بود. یک اینطور آدمِ دگردوستی هستم و خود خبر نداشتم، تعریف از خود نباشد.
پریروز و بعد از این ماجراها، در تویتر پرسیدم که پس از خواندنِ کدام کتاب، به خودتان گفتهاید که کاش زودتر میخواندمش. خودم هم فیالفور زیرش نام «همه میمیرند» را نوشتم که رسول، چندسال پیش و برای تولدِ نمیدانم چندسالگیام هدیه داده بود. کتابیکه اول مرا از مرگ ترساند و در پایان، با آن آشتیام داد. نه آنقدریکه بگویم الان رفیق جینگِ هم شدهایم و برای آمدنش لحظهشماری میکنم. نه. بیشتر برایام شبیه همان عمهخانمهای طاغوتی شده که میدانم هست و بالاخره یکروزی هم سروکلهاش پیدا میشود، و من باید برای حفظ ظاهر هم که شده بغلش کنم و با او دیدهبوسی کنم.
اولینبار که فارغ از توجه به چیزی به نام مرگ، تنگی نفس و ضربان غیر منطقی قلب و نزدیکترین تجربه به مرگ را از سر گذراندم، فهمیدم مرگ برای کسی که دچارش میشود به اندازه اطرافیانش درد و رنج ندارد. لحظات بیتابی نزدیکترین افراد زندگیام را که دیدم، فهمیدم رویارویی با مرگ یعنی آغاز یک ماجراجویی در دنیای پس از مرگ که هیچوقت برای بشر کشف نشده است، اما برای بازماندگان یعنی درد و رنج بزرگ که سالهای سال فقط باید به دوش کشیده شود. فکر میکنم قرار گرفتن در هر کدام از این دو موقعیت، ترسناک است.
میلاد جان ممنون