زندگی برای من از سال هشتادوهشت آغاز شده. چون از قبلش چیزِ دندانگیری در خاطرم نمانده. آنچه مانده، تکه تصاویر و خردهخاطراتیست پراکنده. بیاثر بر آنچه بودمْ بودم. مثلِ -احتمالاً- هر زیرِ بیست سالِ دیگری.
زندگی اینجا یعنی، آن تکه از حیات که سطحی و مقداری از فاعلیت را بر و در آن داشته باشی. یا حداقل، خیال کنی که داشتهای.
حالا پانزده سالهام.
هشتادوهشت -روی کاغذ- بیست ساله بودم. فکر میکردم میتوانم موثر باشم. راستیراستی باورم شده بود که مهمام، آینده روشن است و بناست که همهچیز بهتر شود. نه من، که هزارهزار آدمِ دیگر هم اینطور خیال میکردند، فارغ از آنکه روی کاغذ چندسالشان بود. یادتان هست؟
خیلیهاشان حالا مُردهاند.
حالا که به این پانزده سالِ زندگی نگاه میکنم، میبینم همیشه امید داشتم. نه که خودم خواسته و یا آنرا برداشته باشم. قضاوتم این است که بر من تحمیل شده. روایتِ همدلانهتری هم دارم: گزینهی دیگری درکار نبوده.
امید از مشقتِ زیستن میکاهد، اما درکِ حقیقتاش را سختتر میکند. یک تصویرِ محو از آینده در ذهنات میکارد و تو را از مواجههی با امروز باز میدارد.
اهمال و یا تلاش از همینجا آغاز میشوند.
امیدْ سروکارش با ممکنات است. هزارهزار امکان میزاید، میلیونمیلیون تصویر. کنشگری را زایل میکند، هرچند که اینطور نمینمایاند.
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
امید نه فقط معطوف به آینده، که معطوف به دیگران هم است. نه فقط نویدِ چیزهای بهتری میدهد، که تو را نیز منفعل میکند. خیال میکنم بس است. در سالِ تازه، سعی میکنم امیدوار بودن را کناری بگذارم و یقهی آنچه واقعیت دارد را سفتتر بچسبم.
امیدوارم که ناامید باشم.