چندوقتی هست که مسالهی بازدهی و طبعا افزایشش برایم جذاب شده. در چند مقالهای که خواندم، پیشنهاد شده بود که اگر زیر انبوهی از کارها و تسکها گرفتار شدید، هرروز، فقط سه تسک که بیشترین اثربخشی را برایتان دارد انتخاب کنید و تا از شرشان خلاصی نیافتید، سراغ باقی نروید. من هم چند هفته است که چنین میکنم.
امروز، همینطوری که داشتم در بین تسکهای محدود اینروزهای تعطیلم مهمترها را میجستم که محض تفنن و برای فرار از لَختی این تعطیلات طولانی انجام دهم، دلم خواست که یککار دیگر هم بکنم. آن سهتای دیگر شامل نوشتن یک گزارش کار غیرکاربردی برای آدمی که بنا نیست بخواندش، مرتب کردن کتابخانهای که گرد و خاک زیادی رویش نشسته (خصوصا ردیف کتابهای تئاتری که حداقل یکسال است سروقتشان نرفتم) و سامان دادن به یک سری فایل و کاغذ پراکنده که مثل لباسهای مچاله شده که حد فاصل بین تخت و صندلی را طی میکنند، در چند هفتهی گذشته از این قفسه به آن قفسه رفتهاند و مدام این دلناگرانی را در من بیشتر و بیشتر کردهاند که نکند لای این همه کاغذ، یکدفعه آنی که از باقی مهمتر است، گم یا پاره و یا کثیف شود.
اولی را انجام دادم و خرامان از اینکه یکسوم راه را رفتم، دلم خواست که کولهپشتی بنویسم. یکباره. اولینبار، شش سال پیش نوشتم. رسمی که امیر مهرانی بنا گذاشت و چقدر هم به مزاقم خوش آمد در آن ایام. سری در بین دو-سه کولهای که پیشتر نوشته بودم جنباندم و فهمیدم که چقدر نگاهم به برخی از اصولی که فکر میکردم آنقدر سفت و محکماند که امکان تغییرشان نیست، عوض شده. اول ناراحت و بعد خوشحال شدم. یعنی انتخاب کردم که این تغییر نظر را مایهی خرسندی بدانم و نشانهای برای رشد خودم فرض کنم. حالا این رشد عرضی است و یا طولی، اصلا واقعی هست و یا خیالی، بحث دیگریست.
سال ۱۳۹۹، بدترین سالی نبود که تجربه کردم. تجربههای پیچیده و غماندود سال ۱۳۹۸، هربدی که داشت، یک فایده نیز برایمان آورد و آن اینکه احتمالا، دیگر نه از چیزی تعجب میکنیم و نه دردی و زخمی بیچارهمان میسازد. هرچه که باید، در سال ۹۸ دیدیم و تجربه کردیم. احتمالا به روال سالهای مختوم به عدد ۸(بعد از ۷۸ که نسل من چندان یادش نیست و ۸۸ که هنوز جایاش درد میکند و ۹۸ که شرحاش رفت) باید یک دهه را چشمانتظارسال ۱۴۰۸ باشیم که ببینیم چه برایمان میآورد تا یک لایه پوستکلفتتر شویم، البته اگر زنده از آن بیرون بجهیم!
قرنطینهی سال کهنه، شکل زندگی را برای من تغییر داد. تعداد دفعاتی که از خانه بیرون رفتم آنقدر محدود است که حتی با حافظهی نیمبندم، مورد به موردش را به خاطر دارم. بسیاری از محسنات و معایبش گفتند، اما برای من و در من یک نوعی از سکوت و سکون ایجاد کرد که هم دوستاش دارم و هم از آن میترسم. چند هفته پیش به همکاری گفتم که روایتهایم از سال ۹۹ محدود است. کم تجربه کردم، کم دیدم و کمتر از همیشه لمس کردم.
سال ۹۹ پایام در خیابان پیچ نخورد، بهخاطر غذای فاسدِ ساندویچیهای کثیف حوالی چهارراه ولیعصر مسموم نشدم، با برادرزادهام کشتی نگرفتم، در خیابان دنبال جای پارک نگشتم و در صف پمپ بزنین به زمین و زمان فحش ندادم. کسی هم بخاطر اینکه پشت چراغ قرمز سرم توی گوشی بود به من فحش نداد. ۹۹ سالی منظم، بیحاشیه و از پیش مشخصی بود. فقط باید کار میکردی، غذا میخوردی و با دوستان و خانوادهات از سر الزام اسکایپی گپ میزدی.
سال ۹۹ از سوی دیگر برای من، سالِ مرگ بود. بعد از حدود یک دهه که گویی حضرت عزائیل قوم و خویش ما را در لیست سفید گذاشته بود، امسال دو-سه باری به سراغمان آمد. اینقدر تجربهی مواجهه با مرگ نزدیکان را نداشتم که اصلا یادم رفته بود که چقدر میتواند مکدر کند، تلخ باشد و بیآزارد. اول مادربزرگم و بعد یکی دیگر از اقواممان. جدای از خویش و نزدیکان اما، هرکه را میشناختم، عزیزی را به خاک سپرد. کرونا تا حد زیادی عادلانه رفتار کرد و همه را با هم به غم نشاند. هرطرف را که نگاه میکردی، هرکه را میدیدی، هر سمت میچرخیدی و هرکجا که میرفتی، یکی به عزای دیگری نشسته بود. عزایی که با آیینِ عزا همراه نبود. همه در بهتایم هنوز و منتظر رسیدن زمانی که بتوانیدم آنطور که عادت داشتیم برای رفتگانمان «باهم» عزا بگیریم.
مرگ را نزدیکتر از همیشه حس میکنم. در جایی از ناخداگاهم همیشه مرگ را دور فرض میکردم و آنرا متعلق به دیگران میدانستم. چندسال پیش وقتی یحیی ناباورانه به رحمت خدا رفت هم حال مشابهی داشتم، اما راستش را بخواهید دوام چندانی نداشت. مواجهه با مرگ چند عزیز و حضور چندباره در گورستان و دیدن نعشهایی که غریبانه و در دست معدود همراهانی به گور سرازیر میشدند اما، انگار برایم واقعیت این پدیدهی حتمی و مرموز را پررنگتر کرده.
حضرت عزائیل را نمیتوانم در کولهپشتیام بگذارم، اما میدانم که او خود کولهبهدوش در جوارم راه میآید و هیچ بعید نیست که یکجایی از مسیر پیش پایم جفتپا بگیرد!
امسال رئیس جمهور محبوب و مردمیمان را بدرقه میکنیم و به استقبال رئیس جمهور محبوب و مردمی دیگری خواهیم رفت. کاش مثل ۴ و ۸ و ۱۲ سال پیش، اندکی امید درونمان بود. سر سوزنی اشتیاق که حداقل اخبار را دنبال کنیم، سعی کنیم که سر از ائتلافها در بیاریم و بفهمیم آخرش چه قرار است بشود. کاش دوباره اضطراب شب انتخاب را داشتیم و چشم از شبکهی خبر بر نمیداشتیم و شهر به شهر، اعداد را میشمردیم. کاش هنوزهم آنقدر جوان بودیم که به مختصر تغییری امید داشتیم.
از کولهپشتی سالهای قبلم، امیدهای واهی را بیرون ریختم.
در کولهپشتی امسالم فقط یکچیز دارم: اکنون
وقتی فهمیدم که مرگ چقدر نزدیک است و چقدر امید مفهومی بعیدی به نظر میرسد، دریافتم که باید «امروز» و «اکنون» را بیشتر از همیشه مغتنم بشمرم. بنا دارم امسال بیشتر از خودم بپرسم که «الان حالام چطور است؟» و سعی کنم بیشتر از لحظهای که در آن هستم، باخبر شوم. تا حدی از شتابهایی که خواسته و ناخواسته برای خودم ایجاد میکنم، بکاهم و از عصارهی دقایق لذت ببرم.
مدرسه زندگی کتابی به نام «چگونه از تنهایی لذت ببریم» دارد که فکر میکنم اگر شما هم چون من از خیر واکسینه شدن گذشتید و باور کردید که حالا حالاها با کرونا و قرنطینه همجوارید، باید بخوانید. سارا میتلند، نویسندهی کتاب، خود سالهاست که در قرنطینهای خودخواسته زندگی و کار میکند. در این کتاب که حجم کمی هم دارد، کارکردها و محسنات تنهایی را توصیف میکند و در بخشی از کتاب هم به ماهیت «لحظه» و «اکنون» میپردازد.مهم نیست کاملا تنهایید و یا با خانوادهتان زندگی میکنید. قرطینه، ما را (چه خانوادهای تکنفره و چه چندنفره) از پیرامون جدا کرده و شکلی از تنهایی را برایمان فراهم کرده.
در باب «زندگی در لحظه» کتب و مقالات بسیاری هست که برخیشان را خوانده و یا تورق کردم. اما اینیکی، هرچند مستقیما به این مفهوم نمیپردازد، اما چشمانداز بهتری به این ماجرا دارد که خواندنش را خالی از فایده نمیدانم.
برایتان سال بهتری از همیشه آرزو میکنم.
یخورده تلخ بود اما خیلی خوب نوشتی میلادجان
خیلی خوب نوشته بودی میلاد.
بمیریم چیه؟ زبونت رو گاز بگیر. سلامت باشی