یک از اواسط اسفند، حساب و کتاب عیدیهای احتمالی شروع میشد. نوعی نرخ تورم را هم لحاظ میکردم که مثلا از فلان عمو که پارسال دو تومن عیدی داد، امسال حداقل چهار تومن میگیرم. بعد از ضرب و تقسیم، نوبت برنامهریزی بود که حالا با این ثروت هنگفت (!) چه کنم. عیدیها طی یک روز و در سه مرحله وصول میشدند: اول، عیدی بابا و مامان که بلافاصله بعد از حول حالنا الی احسن الحال پرداخت میشد و البته پر و پیمانتر از داییها و عموهای پرشمار بود. بعد میرفتیم خانهی مادرِ مادرم و شیرهی فامیل مادری را میدوشیدیم و بعد هم همین روال در منزل مادربزرگ پدری تکرار میشد. هردو طرف، تعداد بچهها زیاد بود. فلان عمو صدا میزد “بچهها، بیاین کارتون دارم” و نیشها همه به عرض شانه باز میشد. صفی نامرتب جلوی عموجان تشکیل و بعد از دیده بوسی، عیدی مبارک را میگرفتیم. مادرم هم حواسش بود که کدام عمه یا عمو یا دایی یا خاله، چقدر داده که انصاف و برابری را لحاظ عیدی دادنهایش بکند. خواهرم به صورت موقت به سمت حسابداریام مشغول میشد، دریافتیها را به او میدادم تا هم حواسش باشد که پول نویی خدای ناکرده تا نخورد و هم احیانا زبانم لال، گم و گور نشود.
دو قدیمها مثل الان نبود که! سالی دو دست لباس میخریدم، یا به عبارت بهتر برایمان میخریدند. یکی اواخر شهریور و به مناسبت شروع مدارس و یکی هم دم عید. لباس مدرسه شور و شوقی نداشت، یا فرم بود یا سادهترین حالت ممکن. اما لباس عید نه، هم انتخاب و نظرمان در خریدنش نقش داشت و هم از آن مهمتر، ابزاری بود برای فخرفروشی به بچههای هم سن و سال فامیل. آن وقتها، مارک و برند و مدل، ملاک ارزشگذاری نبود، اینکه چند نفر لباست را دوست داشتند و به نظرشان قشنگ آمده و بابت انتخاب با سلیقهات تبریک گفتند، ارزش بیشتری داشت. فقط همان هفتهی اول عید که لباسهایم را قبلترش کسی ندیده بود، حواسم جمعشان بود و مواظب بودم که کثیف یا خراب نشوند. بعدتر که نویی و ندیدگی میافتاد، میشد مثل باقی لباسها و جایشان روی زمین یا روی تخت بود.
سه از اواسط تعطیلات، کمیتهی برنامهریزی سیزده بدر به ریاست داییجان تشکیل میشد. کجا بریم که خیلی شلوغ نباشد و چی بخوریم که همه دوست داشته باشند ، اصلیترین سوالاتی بود که این کمیتهی راهبردی مسئول پاسخگویی به آنها بود. راستش را بخواهید، جوابها همیشه از چند گزینه خارج نبود. یا چیتگر میرفتیم یا لویزان یا دماوند، همینطور یا جوجه کباب میخوردیم یا کوبیده. یه منقل بزرگ از پیش از ظهر توسط مردها، و چند قابلمه هم برنج توسط خانمها بنا میشد. بچهها هم که به ته ماندهی آجیلها عید و فوتبال و والیبال مشغول میشدیم. البته چیزهای دیگری هم بود که برای بزرگتر ها بود و به ما مربوط نمیشد! تا حوالی عصر، مشغول بودیم و آخرش مراسم آب روی آتش ریختن و سبزه گره زدن و امثالهم که اجابت میشد، خسته و بیجان راهی خانههایمان میشدیم.
چهار مزخرفترین بخش نوروز، پیک شادی بود که هرچیزی داشت جز شادی. تکمیل پیک، همیشه موکول به عصر روز سیزدهم میشد. مادرم هم مدام غر میزد “که چقدر گفتم بشین این سیزده روز تمومش کن، گوش نکردی” راست میگفت بنده خدا. همیشه هم به خودم قول میدادم که سال بعد، همان روز اول که هنوز حال و هوای مدرسه تمام نشده، تمامش میکنم. عصر سیزدهم، جهنمی بود. هم باید تند و نامرتب پیک را تکمیل میکردم و هم با عزای صبح زود بیدار شدن خودم را اخت میکردم.
پنج نفهمیدم کی، ولی همهچیز خراب شد. شاید از وقتی که دیگر الزامی برای لباس شب عید خریدن ندیدم و حتی تقبیحش کردم، یا از وقتی که خودم به منصب عیدی دهنده منصوب شدم، و یا شاید از وقتیکه پولهای عیدی بیشتر به لبخندش بعدش میارزید تا ارزش مالیاش. هرسال مهمانیهای شب عید خانهی مادربزرگ، با وجود همهی تلاشهای آن پیرزن برای رنگ و لعاب بخشیدن و دعوت چندباره از همهی عروسها و دامادها و نوههایش، کم فروغتر میشود. گپ و گفتها بیشتر به بحثهای چند غریبه در مترو و تاکسی شبیه است تا همکلامی با عمو و عمه زاده. عموزادهها و خاله زادههایی که نمیدانید چکار میکنند، کی ازدواج کردند و اصلا هنوز هم دوست دارند با هم در پارکینگ خانهی مادربزرگ، گرگم به هوا بازی کنید یا نه.
چندسال است که روز سال تحویل سریع خانهی مادربزرگ نرویم. چون مادرم خودش مادربزرگ است و پدرم خود پدربزرگ. خانهی خودمان عیدتر است تا خانهی مادربزرگهایم. حداقل دو بچه هست که با دیدن عیدیهایشان، گل از گلشان میشکفد. حداقل دو بچه هست که اینقدر جیغ بزنند که عاصی شویم و دعوایشان کنیم و آنها محل نگذارند و ما هم بیخیال شویم.
شش بله، دلم برای عیدهایی که واقعا عید بودند تنگ شده و من این طرف ایستادم و به سالهایی که گذشت فکر میکنم. نمیدانم پدرم یا پدربزرگم هم این روند و سرگذشت را تجربه کردهاند یا نه، که اگر کردهاند، باید به من هم میگفتند که ناغافل خودم را لابلای مشتی خاطرهی دور نبینم.
پرستوجان، کمپین نوروزی کلاس پرندهی عزیز است که حال و هوای بهار و عید را یادمان میاندازد. باقی عکسها و نوشتههایی که به بهانهی این کمپین خوب نوشته شدهاند را ببینید و بخوانید، و اگر دوست داشتید به آن بپیوندید.
یادش بخیر. ای حرصم میگرفت ازین بزرگترایی که یادشون میرفت به بعضیا عیدیشونو بدن که نگو