۱) چند سال است که سندرم تولد، یکی-دو هفته قبل از سالگشت تولدم عود میکند و بعد از مشاهده و لمس اولین کادو از بین میرود! عوارض جانبیاش فکر و خیال است و کمی هم دلمُردگی. فکر و خیالِ گذشته، حال و آینده. به این فکر میکنم که سال پیشش، سال بعدش را چطور میخواستم و چیزی که الان در عالمِ واقع هست، چقدر به چیزی که فکر میکردم میبایست و میتواند باشد شبیه است؟ چقدر مطلوبِ سال گذشتهام کماکان مطلوب است و چقدر نیست؟ و آخرش هم نتیجه میگیرم که چقدر همهچیز مدام تغییر میکند و چقدر باید کاربلد باشی تا از پس اینهمه جابجایی و تغییر بر بیایی. تغییراتی که الزاما همیشه بد یا خوب نیستند و فقط گذر زمان است که ماهیتشان را معلوم میکند.
۲) بزرگ شدن به لحاظ اعداد و ارقامِ شناسنامهای سخت و گاهی ترسناک است. از جایی به بعد، خودت هم از خودت طلبکار میشوی. حساب و کتابِ ایام را بهتر و دقیقتر نگه میداری و گاهی برای خودت، دادگاهی درستی میکنی که در آن باید به خودت جواب پس بدهی: بابت هزاران کارِ کرده و نکرده. نتیجه؟ عموما “نمیدانم” و بعضا “آهان! فهمیدم!”
۳) مهمترین چیزی که فهمیدم این است که “نمیدانم” و اینقدر به صداقتِ این کلمه مومنم که حد ندارد. امروز، کمتر چیزی هست که با صراحت به اصالتش رای بدهم. ترجیح میدهم نسبت به چیزی آنقدر مطمئن نباشم که اگر روزی خلافش ثابت شد متعجب شوم. من اسمِ این را باری به هر جهتی نمیگذارم و دوست دارم “همه جانبه نگری” صدایش کنم. حداقل فایدهاش این است که بیشتر نگاه میکنم، بیشتر گوش میدهم و کمتر از بالا به چیزها و آدمها نگاه میکنم. البت مضراتی هم دارند که ناگفته پیداست!
۴) یاد گرفتم که مدام به خودم گوشزد کنم: سعی نکن همهچیز را بفهمی، بعضی چیزها ساخته شدهاند که برای تو نفهمیده بمانند. باور کردم مغزم آنقدر بزرگ نیست که هر چیزی را واردش کنم و برای فهمیدنشان مایه بگذارم. ترجیح میدهم معطوف به چیزهایی باشم که فهمشان برایم فایده و معنا دارد و از چیزهای علیحده دوری کنم.
۵) امروز تولد بیستوچند سالگیام را جشن گرفتم، آدمهایی که دوستشان دارم و دوستم دارند را دوباره کنارم دیدم و همین برای ادامه کافیست. تولد بهانهای شد برای یادآوری چیزهایی که واقعا مهماند و تلاشِ مضاعف برای دور ریختن آنچه که خالی از ارزش و معناست، و اگر حواسم نباشد، دوباره برای خودشان جا باز میکنند و کنار ارزشهای واقعی قرار میگیرند.
اما من یچیزی رو نفهمم ذهنم اجازه عبور نمیده