قبل از اینکه شروع به نوشتن این مطلب کنم، کولهپشتی دوسال پیشم رو خوندم و یکّه خوردم. خیلی مثل امروز فکر میکردم و حقیقا انتظارش رو نداشتم. خوشحالم که دوسال پیش کولهپشتیمو به پیشنهاد امیرمهرانی بستم و بدون اینکه خودم خیلی حواسم باشه و حتی بخوام، همراهم بوده و ازش استفاه کردم. خوشحالم که دوسال پیش چیزی نوشتم که باعث شد اینروزها -برخلاف زمان نوشتنِ آن کولهپشتی- روزهای خوبی باشند. مرسی امیر :-)
۱) کولهی قبلی من کوچیک بود. برای همین اول از همه یه کولهی بزرگتری گرفتم و همهی چیزهاییکه توی کولهی قبلی بود رو آروم چیدم توی کولهی جدید. کولهمو نگاه میکنم. بیشتر از نصفش خالیه و قرار هم نیست همین الان پر بشه. یاد گرفتم که به فردا فکر کنم، ولی برای فردا تصمیم نگیرم. دانش و دانستهی من از فردا و فرداها، انتزاعیتر از اونه که بخوام عینا ترسیمش کنم. من فقط میتونم «تصور کنم» و بعد «امیدوار باشم» که بتونم تصویرم رو بسازم. همونقدر ممکنه بتونم که ممکنه نتونم. من با برنامهریزی و هدفمندی مخالف نیستم و آدمهای اطرافم میدونند که چقدر به این اصل، معتقد و معتکفم. اما به همون میزان بر این باورم که فردای من به فردای من بستگی داره! تو کولهی جدید من جا برای چیزهای جدید هست با شعار «زندهباد حوادث» ماجراجوییمو در سال جدید دنبال میکنم.
۲) از اولین بار که به شکلی جدی و حرفهای «کار کردن» رو تجربه کردم، قریب به هشت سال میگذره. تا همین دو سال پیش فقط کار کردم و مثل باقی آدمها -و البته با معیارهای خودم- سعی در رشد و پیشرفت داشت و طبعا، تمام وقت و انرژیم هم صرف این موضوع میشد. اما همیشه انگار چیزی کم بود و حداقل اونطور که باید، نبود. خیلی وقتها احساس میکردم که وسط همهی این شلوغیها و پیچیدگیهای کاری، جایی یا چیزی باید باشه که بشه بهش پناه برد و درش «طور دیگهای زیست کردن» رو تجربه کرد. نمیدونستم چطور شد که ایدهآلم به تصمیم تبدیل شد، بهرحال من دو سال پیش تصمیم گرفتم که دوباره تئاتر رو جدی بگیرم. پس وسط همهی شلوغیهای زندگی، بخشی رو به مدرسهی تئاترم اختصاص دادم و بعدش به همراه دوستانی دیگه، گروه تئاتر زائد رو درست کردیم و یک سال هست که مستمر و سخت مشغول تمرینیم. امروز و حالا، کارگردانی تئاتر و حضور در فضای تئاتری برای من چیزی بیشتر از یه پناهگاهه و حقیقتا به بخشی دلچسب و لاینفک از زندگیم تبدیل شده. از تصمیمم خوشحالم و فکر میکنم کاری بود که باید انجامش میدادم.
بخشی از فضای خالی کولهی من تو سال جدید برای جمع کردن تجربهی تازهی تئاتری محفوظه.
۳) یک مشت تخمه و یک مشت «بیخیالی» ریختم توی جیب بغلی کوله که در مواجهه با چیزهایی پیشبینی نشده، بیمعرفتی آدمها و منفعت طلبیهای گاه و بیگاه، لبخندزنان ازشون استفاده کنم. اگر یک دلیل برای دوست نداشتن سال ۹۴ داشته باشم، تغییر رنگ و رفتار آدمهاست. یاد گرفتم که نسبت به آدمهای پیرامونم بیتوقع باشم و متقابلا اونها رو بیتوقع نگه دارم. اینطوری بهتره.
۴) دو تکه شعر -یکی از حافظ و یکی از مولانا- هست که مدام با خودم تکرار میکنم: «خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودشِ، بنماند هیچش الی هوس قمار دیگر» و آن یکی «گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را» گفتم شعر، یادم اومد که بگم حتما مثنوی و غزلهای مولانا رو همراهم خواهم داشت و گاهوبیگاه و به قدر سوادم، سعی میکنم از مولانا یاد بگیرم.
همونطور که گفتم، سال ۹۴ برای من سال خوبی بود و خوشحالم که اکثر آدمهایی هم که میشناسم از سال گذشته خوشحال و راضی بودند. همین یکی-دو ماه گذشته کلی اتفاق هیچانانگیز افتاد که نوید سالی بهتر و پربارتر رو میدن. نسبت به سال پیش رو، امیدوارم و حتی منتظر. اما خیلی وقته که یاد گرفتم امیدوارانه به آینده نگاه کنم، برای رسیدن به وضعیت و موقعیت معقول حرکت کنم و درنهایت خودم رو برای بدترین وضعیت ممکن آماده نگه دارم که اگر نشد آنچه باید بشه، تعجب نکنم!