حالا که این مطلب رو مینویسم، هنوز در دههی سوم زندگی هستم و تا چندساعت دیگه به چهارمین دهه شیرجه خواهم زد! بله، بالاخره روز موعود رسید و من هم مثل همهی آدمهای دیگه که اینقدر شانس داشتند (یا بدشانس بودند) که سه دهه رو پشت سر بگذارند، ۳۰ ساله شدن رو تجربه میکنم.
از خیلی وقت پیش، یعنی از وقتی که فهمیدم یک «من»ی وجود داره که روی بخشهایی از زندگیش تاثیرگذاره و میتونه چیزی به اسم «آینده» رو تصور و تعریف کرده، مقولهی سیسالگی برام به مثابه یک سنگ محک یا «پاگرد» تعریف شد. پاگرد به این معنا که اینجا، در رأس این سن، بایستم و ببینیم که با خودم، زندگی و پیرامون چه کردم و احتمالا چه مسیری در پیش دارم. برای خودم، همهی سالهای قبل از ۳۰ رو دوران آزمون و خطا، تجربه و اشتباه، عیش و خوشی و «آزادی» تعریف کردم و مقید بودم که هرآنچه که میخوام بعد از این سالها بیاد، میبایست شالوده و بنیانش رو قبلش بگذارم. گویی که «زندگی» واقعی بعد از ۳۰ قراره شروع بشه. معتقد بودم که بعد از ۳۰ سالگی، «خلق» و «بدعتگذاری» در مسیر زندگی، میسر نیست و باید در راهی از پیش تعیین شده «صرفا» حرکت کرد.
حالا که روی این پاگرد قرار گرفتم، و درست میان این دو شقهی زندگی -به تعریف خودم- قرار گرفتم، بر مبنای معیارهایی که برای شقهی اول داشتم، نمرهی قبولی رو نمیگیرم. احسان «باختن» ندارم، ولی مسرور از پیروزی هم نیستم. درستترین تعبیر شاید این باشه که یکجور مسابقهی اشتباه تعریف کردم که اصلا قابل بردن نبود. حتما کمکاری، قصور و اشتباه، تخطی از مسیر و سربههوایی هم داشتم، اما نمیتونم خودم رو «بازنده» صدا کنم. منِ ۲۰ ساله، ۲۴ ساله، ۲۶ ساله و حتی ۲۸ ساله، منِ ۳۰ ساله رو جای دیگری میخواست و میدید و حالا این منِ سی سالهی واقعی، جای دیگری هست که اختلافات فاحشی با «من» های تعریف شده در سالهای پیش داره.
اولین اشتباه من این بود که زندگی رو قابل تقسیم تصور کردم. من فکر میکردم که دنیا برای چند لحظهای در لحظهی سی ساله شدن من میایسته و به من نگاه میکنه تا گزارش کارهای کرده و نکردهی من رو بشنوه و بعد، مهر تایید یا ردش رو پای برگهم بگذاره تا بتونم از مدخلی عبور کنم. یکجور روز جزای زمینی انگار!
دومین اشتباه من این بود که زیادی روی «من» حساب کردم. حالا که به همهی سالهای گذشتهی عمرم نگاه میکنم، حس خوبی از همهی تلاشهایی که کردم دارم. تک تک برد و باختهایی که داشتم، تصمیمات درست و اشتباهی که گرفتم و زحمتهایی که کشیدم و گاهی هم نه، به اندازهای که باید، نتیجهی خودشون رو در جایی از زمان -و نه الزاما اونجایی که من خواستم- به من برگردوندند و این یعنی، تا حدود زیادی میشه عدالت رو در منطق زندگی پیدا کرد. اما این قسمت خوب قصهست و قسمت تیرهش اونجاییه که حجم و وسعت چیزهایی جز من که بر من و ما تاثیرگذارند، اونقدر زیاده که عملا هرنوع برنامهمداری رو لاممکن میکنه. پیشتر دربارهی نقش تصادف نوشتم، و حالا بیشتر از همیشه بهش مقید و معتکفم. تصادف و رویدادهایی که تو انتظارشون رو نداری و برای به وقوع پیوستنشون نقشهای نکشیدی و یکباره، همهی اونچه رشته بودی رو پنبه میکنه. و البته، گاهی هم این باد در مسیر مطبوعت میوزه و تو رو میندازه تو مسیر و دهلیزی که میخوای. فارغ از نتیجهی خوب و بدش، رویدادهای اینچنینی هستند که مسیر کشتی رو مشخص میکنند، و همهی مهارت ما این میتونه باشه که سکان رو اونقدری محکم بچسپیم که یهو سر از ناکجاآباد در نیاریم.
سومین اشتباه من این بود خوشبختی رو با پیروزی هممعنی میدونستم. پیروزی در چیزی جز مسابقه و رقابت معنا نداره، و طبعا ضلع مقابلش هم چیزی جز شکست نمیتونه باشه. اما خوشبختی، به زمان و زمینه نیاز نداره و همواره میتونه عینیت پیدا کنه. برای تاپ آوردن در فریب بزرگ زندگی، باید برای خودمون دلایلی برای حس کردن خوشبختی بسازیم.
منِ سی سالهی واقعی، فکر میکنم که بهتر از همهی «من» هایی که پیشتر میخواستم باشم، هستم. ضعفها و کاستیهای واقعی خودم رو شناختم، بابت تک تکشون گاهی شرمسار، گاهی عصبانی و گاهی خوشحالم! منِ سی سالهی واقعی، واقعیت دارم. منِ سی سالهی واقعی، افسرده نیستم و دست از رویابافی بر نمیدارم. کتمان نمیکنم که محتاطتر، به شکل متعفنی منطقیتر و توئمان آرامتر از همیشه هستم. ولی میخوام همهی اینهایی، که سازندهی مناند رو به فال نیک بگیرم و سرخوشانه راهم رو ادامه بدم.
سلام، خوبین؟ خوبم!
دوستی یک بار به من گفت بعد از سیسالگی زندگی انسان ریست میشود. یعنی تمام اشتباهها دیگر تاثیر بدی در زندگیت ندارند و همینطور موفقیتها کمک چندانی بهت نمیکنن.
در نگاه اول خیلی احمقانست و احتمالا میخواست به من کمک کنه که استرس کمتری به خاطر تصمیمهای پیش روم داشته باشم.
اما برام جالب هست که بدونم شما هم حس مشابه رو دارین یا نه؟
راستش نه، من این حس رو ندارم. حتی میتونم بگم که ماجرا دقیقا برعکسه: اشتباهات میتونه دردناک تر و موفقیتها (چون برآمده از خواست بیشتریه) لذتبخش تره.
مطلب جالبی است. کمی همذات پنداری کردم با این متن…ولی در هر حال کم کم به این نتیجه میرسم که باید در لحظه زندگی کرد.