چند روز پیش یکی روی لینکدینش با ادبیاتی عجیب، نظر و تجربهی خودش رو دربارهی عادات بد دهه هفتادیها در کار نوشت که مشخصا، واکنشهایی با ادبیاتی عجیبتر دریافت کرد. به نظرم علت اینکه اون پست دیده و ترند شد، مضمونش نبود و بیشتر به واسطهی لحن از بالا به پایین و بیمنطقش ایجاد شد. حتی من هم که به واسطهی سال تولدم مخاطب اون مطلب نبودم، کمی منزجر شدم.
حقیقتا این موضوع تفکیک آدمها و تعمیم صفاتی به اونها، اونقدری در ادبیات محاورهی ما پرقدرته که کمتر کسی رو میشه پیدا کرد که از تعابیری اینچنینی استفاده نکنه (حتی همین خط قبل هم نشانهای از این عادت بده)
تفکیک و تعمیم، عارضهای هست که ما درش ید طولایی داریم. در تایید این مدعا، کافیه کتابهایی که طی سالهای اخیر ترند بودند رو نگاه کنیم تا به عناوینی مثل خلقیات ما ایرانیان، ما چگونه ما شدیم و جامعه شناسی نخبه کشی برسیم. من تا حالا کتابی رو ندیدم که به بررسی رفتاری یک جامعهی معاصر و تعمیم صفاتی به اون پرداخته باشه (اگر هست، لطفا بهم معرفی کنید)
پرواضحه که من با این رویکرد مخالفم: اینکه بگیم دهه شصتیها فلانند و دهه هفتادیها بهمان، یهودیهای اینجوریاند و مسیحیها اونجوری. کلا، آدمها رو اینطوری فهمیدم اگر صفتی در یک گروه از آدمها مشترک بود، نمیشه اون آدمها رو یک شکل دونست. اونها، صرفا یک ویژگی مشترک دارند و از این ویژگی مشترک، نمیشه گروهی رو هدف قرار داد. حتی به قاعدهی «میانگین» هم مقید نیستم، بیش و پیش از هرچیزی زور میزنم که خودم رو ا این کلیشهها که عموما به خطای ادراکی منجر میشه رها کنم.
با این مقدمهی طولانی، دوست داشتم که به بهانهی این ماجرا، نظر خودم رو هم دربارهی این قضیه بنویسم.
کمی مطالعهی تاریخ معاصر و کمی بیشتر مشاهده، این واقعیت رو برای همهمون آشکار میکنه که متولدین دههی شصت، سرگذشت متفاوتی نسبت به ماقبل و مابعد خودشون داشته و دارند. در واقع بنا به برههی زمانیای که درش حضور داشتند (جنگ و کثرت و کنکور و اینها) تجربههای متفاوتی با آدمهای هم سن و سال (چندسال بزرگتر و یا چندسال کوچکتر داشتند) با اینکه من خودمم متولد اواخر دههی شصت هستم، تجاربم با خواهر و برادرم کاملا متفاته و به هفتادیها نزدیکتر. به همین نسبت، تجربهی خواهرم به متولدین دههی پنجاه قرابت بیشتری داره. درواقع، متولدین دههی شصت یک بستهی مشخص نیستند که همگی رو بشه در یک دسته قرار داد، و عملا در مقولات جامعه شناختی عموما با «طیف» مواجهیم.
حالا، اگر شدت و شکل تجارت رو نادیده بگیریم، میشه با اغماض، متولیدن این دهه رو آدمهایی دونست که ناخواسته در «رقابت» بودند. منابع محدود بوده و تقاضا بالا. نان کم و نانخوار زیاد (جنگ) داوطلب زیاد و صندلی کم (کار و شغل)
این نمودار/طیف هرچه جلوتر آمده، شدت کمتر هم گرفته. مثلا برادر من دهنش برای قبولی توی دانشگاه مطلوبش سرویس شد، و من تقریبا مشکل خاصی نداشتم. در مورد بازار کار هم تقریبا همین ماجرا برقرار بوده و هست. همین حالا هم دهه شصتیها عموما درگیر خونه خریدن هستند که نموندش رو میشه در بازار دید.
در مقابل یا در کنار، دهه هفتادیها در شرایط بهتری رشد کردند و رقابت کمتری را به صورت عمومی تجربه کردند. طبیعی نیست که آدمهایی با سختگیری های کمتر باشند؟ طبیعی نیست که سعه صدر بیشتری داشته باشند؟ طبیعی نیست که اعتماد بنفس بالاتری داشته باشند؟
چه بدانیم و چه نه، ما دهه شصتیها خودمون را با برادران خواهران هفتادی مقایسه میکنیم و عمومی چیزی جز شکست عایدمون نمیشه. از اینکه میبینیم دستاوردهای ما رو با تلاش کمتری دارند، عصبانی میشیم و از اینکه میبینیم مسیری که ما طی کردیم را سرراستر رفتند خوشحال نمیشیم. فکر میکنم که در وجود ما، هنوز هم رقابت وجود داره.
پر واضحه که این نگاه و فهم منه از ماجرا. حتما خالی از اشتباه نیست، و چقدر خوشحالم میکنید اگر نظیر غیر و مخالفتون رو پای این نوشته بگذارید.
بگذارید کمی براتون شعار بدم: کاش بتونیم و بشه که آدمها رو دستهبندی نکنیم و «انسانی» برخورد و تحلیل کنیم. من رو با صفاتی نظیر دین و سن و جنس نشناسید و به منش و کنشم نگاه کنید.
اون پست رو من هم خوندم، در کل بستن یک صفت به یک جامعه به طور واضح غلطه!