این نوشته رو آدمی مینویسه که تخصصش منابع انسانی نیست، اما طی سالهای گذشته موظف و ملزم به جذب نیروهای مختلف در پوزیشنهای متنوع بود و ناگزیر، چیزهایی رو در این مسیر تجربه کرده. لذا، احتمال اینکه «نظرات» من بنای علمی نداشته باشه وجود داره و به همین دلیل، شدیدا علاقهمندم نظرات مخاطب رو بشنوم.
من مشتری بانک ملت نیستم و بجز حسابی که حدود ۱۰ سال پیش باز کردم و همون موقعها کارتش رو گم کردم و دیگه سراغش نرفتم، تمام مواجههی من با این بانک برخورد با بیلبوردهای متفاوت و البته مفصلش در سطح شهر بود. تابلوهایی که در یک فصل به شکل برعکس اکران شدند و کلی نقد و نظر پیرامونش دادند که نباید لوگو رو برعکس کرد و فلان کرد و الخ.
این روزها اولین تئاترم به عنوان کارگردان در حال اجراست و طبیعتا از اینکه بعد از دو-سه سال معاشقه با نمایش، کاری که ساختم به اجرا رسیده خوشحالم. از چندروز آخر و منتهی به اجرا، و البته بعد از عبور از هفت خان مجوز و قرارداد سالن و تهیهی اقلام صحنه و غیره، دغدغهی اصلی برای من رسول -که مشترکا این پروژه رو کارگردانی و تولید میکردیم- ایجاد شد: جذب مخاطب
من سخنران خیلی خوبی نیستم، حداقل خودم اینطوری فکر میکنم. ضمن اینکه خیلی روی استیج و پشت تریبون رفتن رو هم دوست ندارم و به نظرم آدم باید خیلی خیلی بدونه و مسلط باشه که بتونه توی این پوزیشن با ملتی حرف بزنه. برای همین خیلی کم پیش میاد که تو یه ایونت صحبت کنم. تو کنفرانس بازاریابی محتوایی با توجه به اطلاعی که از مضمون و موضوع ارائهی باقی سخنرانها داشتم، به نظرم رسید که میتونم حرفهایی بزنم که احتمالا مکمل سایرین باشه و بدرد مخاطب بخوره. انشالله که این اتفاق بیافته.
سعی کردم فرم تازهای برای ارائه بسازم. مقالهای نوشتم -که در ادامه میخونیدش- و عینا همین متن رو روی اسلاید آوردم و توضیحاتی رو شفاها میگم. این مطلب پیش از ایونت پیشنویس شده و طوری زمانبندیش کردم که بلافاصله بعد از صحبتم در کنفرانس منتشر بشه. انشالله که زمانبندی به هم نخوره 🙂
از وقتی یادمه، راننده تاکسیها -و بعدتر، راننده اسنپها- از اوضاع مملکت نالانند و خبرهای دست اولی دارند که حاکی از فاجعهای در شرف وقوعه. واقعیت اینه که این دوستان، جزء آسیبپذیرترین اقشار جامعهاند و به واسطهی نوع کار و ارتباط مستمر با انواع آدمها، آدمهای عموما نالان، ناقل این یأس و ناامیدی فراگیرند. اینقدر این نقش پررنگه که گاهی به جِد و عموما به طنز تو شوخیهای عامهی مردم و قلم بدستان نمود پیدا میکنه. ادامه خواندن “وضع ممکلت «واقعا» چقدر بده؟”
امروز دو تا «اولین تجربه» داشتم که دومی خوردن گوش فیل و دوغ بود و اولی، دوچرخه سوار شدن توی شهر! طبیعتا مورد اول جای بحث زیادی نداره و آنچه پس از این میخونید، ماجرای من با کسبوکاری به اسم بیدود هست که امکان استفادهی اشتراکی از دوچرخه رو در سطح شهر تهران فراهم کرده.
اول میخواستم اسم این پست رو بگذارم «مدیریت زمان را ول کن، جلسههای مزخرف رو بچسپ» که به نظرم کمی لوس رسید. اما در نهایت، یکی از نتیجهگیریهایی که در بطن این مطلب میکنم، سرراست و صریح، همینه!
اوایلی که کارم رو شروع کرده بودم، جلسه رفتن و جلسه داشتن رو اتفاقی مهم تعبیر میکردم و مفروضم بر این بود که هرچقدر جلسات بیشتری داشته باشم، احتمالا رشد و تعالی بیشتری هم نصیبم میشه. پر واضحه که در اشتباه بودم، و پُر عجیبتر اینکه گاهی حس میکنم که هنوز آدمهایی موجهتر از ده سال پیش من، در این خیال و سوء برداشت هسنند. ادامه خواندن “نه به جلسات اضافی”
آخرین باری که اشتباه کردید کی بود؟ من همین نیم ساعت پیش، وقتی میخواستم اسنپم رو ۲۰ تومن شارژ کنم و یه صفر بیشتر گذاشتم! آخرین باری که از اشتباهی، احساس عصابیت یا شرمساری کردید کی بود؟ من همین امروز صبح که پای آقایی رو توی پیاده رو لگد کردم و در لحظه، به عقلم نرسید که برگردم و پوزش بخوام و بجاش، ناخواسته و سهوی، سرعتم رو بیشتر کردم. آخرین باری که اشتباهی مرتکب شدید که تاثیرش تا بازهای طولانی، شاید تا آخر عمر، همراهتون خواهد بود کی بود؟ من همین چند ماه پیش، که اجازه بدید نگم دیگه چی بود! ادامه خواندن “در ستایش «اشتباه»”
احتمالا شما هم از یه سری آدمها در «ایران» کارت ویزیتهایی به زبان «انگلیسی» دریافت کردید و باز احتمالا از خودتون پرسیدید که چرا؟ منطق عمومی آدمهایی که این موضع رو دارند اینه که یه شرکت ایرانی با مشتریها و پرسنل ایرانی، چرا باید از زبان دیگری برای ارتباطاتش با عناصر خارجی و حتی داخلی استفاده کنه؟ البته، مشخصا مساله محدود به کارت ویزیت نیست و گاها (بخوانید عموما) این رویکرد به مکاتبات و تعاملات آنلاین و آفلاین هم سرایت میکنه. بگذارید اول به «چرایی» این ماجرا نگاهی بندازیم و بعد به خوب یا بد بودنش برسیم.
بشر از بدو پیدایشش «کار» کرده. از شکار و تراشیدن سنگها گرفته تا کشاورزی و اینطور چیزها. در بدو، چیزی به اسم تخصص نبوده و همه، همه کار انجام میدادند. احتمالا از اون موقعی که تفاوت در شیوهی انجام کارها زیاد شده، و تنوع کارها بالارفته، آدمها تصمیم گرفتند یا مجبور شدند که یه کار مشخص انجام بدن تا درش متخصص بشن. در نهایت و در ادامهی این مسیر، چیزی به اسم شغل بوجود اومده و آدمها کم کمک یاد گرفتند که کار و زندگی، دو تا مقولهی جدا از همه.